به سوی اسلام
حضرت عمر بن خطاب رضی الله عنه روایت می کند :
به سوی اسلام
همه ما خیلی با او تندی می کردیم . چهل سالش شده بود و یک باره ادعای پیغمبر شدن از جانب الله را داشت. در شهر مان مکه ، تعداد آدم هایی که مثل او فکر می کردند ، روبه افزایش بود ، باید برای متوقف کردن شان کاری می کردیم . با دوستانم نقشه یی کشیدیم و گفتیم «اگر رهبرشان ،یعنی محمد ، را از میان برداریم دیگر چیزی بنام اسلام در میان نخواهد بود .» از آنجا که من جسور ترین فرد در میان دوستانم بودم ،فوراً برخاستم و به محل تجمع مسلمانان رفتم . شمشیرم را هم با خود بردم .
در راه ، یکی از دوستان امینم پرسید : «کجامی روی؟» گفتم : «می روم که محمد را بکشم .» دوستم گفت : «چه خوب! اما قبل از محمد از اقوام خودت شروع کن ! خواهرت و همسرش سعد، خیلی وقت است که مسلمان شده اند !»
از عصبانیت دیوانه شدم . مسیرم را تغیر دادم و به سمت خانه خواهرم دویدم . صدا هایی از داخل می آمد. حتماً چیزهایی را می خواندند که محمد مدعی بود از سوی خدا آمده است ! با مشت به در زدم و داخل شدم .گفتم :«چه بود آنچه می خواندید ؟ زود آن را به من نشان دهید !» خواهرم که از ترس به خود می لرزید گفت : «چیزی نمی خواندیم » یک سلی به او زدم ، همسرش را هم کنار زدم . خواهرم که تا آن روز با نهایت احترام با من رفتار می کرد ، در روی من ایستاد و گفت : «خیلی خب ! بشنو ، ما مسلمان شده ایم .
هر کاری می خواهی بکن ، ما نمی ترسیم .»
خواهرم را که در آن حال دیدم ، چیزی در درونم تغیر کرد . با صدای نرمی گفتم : «نترسید . در مورد چیزهای که خواندید کنجکاوم . از کجا می خواندید ؟ به من نشان دهید .» خواهرم با ترس ولرز کاغذی را که آیات قرآن در آن نوشته شده بود ، بیرون آورد .
در مکه، من از کسانی بودم که خواندن و نوشتن می دانستند. همین که شروع به خواندن نوشته های کاغذ کردم ، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم .
چه بودند این سخنان شکوهمند ! قطعاً ،محمد صلی الله علیه وسلم نمی توانست این ها را از خودش ساخته باشد .
در آن لحظه ، باتمام قلبم ایمان آوردم که این ها سخنان الله است . بلافاصله، از خانه خواهرم بیرون زدم و به محل تجمع مسلمانان رفتم ،اما این بار نیتم کاملاً متفاوت بود .حالا می خواستم به آقایم پیغمبر عزیز مان صلی الله علیه وسلم ایمان آوردنم را اعلام کنم.
برادران مسلمانم خیلی زیبا ازمن استقبال کردند.
یکی از انسان های که خیلی دوستش داشتم آنجا بود ،
عموی پیغمبر عزیز مان صلی الله علیه وسلم ، حمزه رضی الله عنه او چند روز پیش از من مسلمان شده بود .تا آن روز، با برادران مسلمانم دعوا هایی کرده بودم ،
اما هیچ کدامشان با حرف زدن از این موضوع من را شرمنده نکردند .
در مقابل ، همه یک چیز می گفتند:
«الله، زیبایی اسلام را به تو نشان داد. راه درست را یافتی
ای عمر ! به جمع ما خوش آمدی! »
برگرفته از کتاب ۳۶۵ روز بایاران پیامبر صلی الله علیه وسلم
نویسنده:طه کلنج
مترجم: مجتبی مرادی
نشر : احسان
تهیه و ترتیب ✍️: شفق ایوبی